گنجور

 
کمال خجندی

آمد لب تو باز بصد نازه در سخن

شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن

حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست

گر میکنی بمردم صاحب نظر سخن

دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم

ما چون کنیم با نوز بیرون در سخن

با گیسویت شبی که به پایان برم حدیث

خواهم گرفت با سر زلفت ز سر سخن

از ماجرای اشک منت هم شدی وقوف

گه گه اگر بگوش تو کردی گهر سخن

عاشق رخ تو دید و سخن بسته شد برو

چون شد تمام کشته نگوید دگر سخن

وصف رخت کمال چو آورد در میان

گفت از همه نکوتر و باریکتره سخن