گنجور

 
کمال خجندی

ما درین شهر به دام صنمی در بندیم

که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم

در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش

گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم

همچو پرگار ز باریم جدا سرگردان

تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم

از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع

بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم

یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان

جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم

شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس

بهتر آنست کز آن قصه زبان در بندیم

گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال

این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمندیم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
جامی

ما به راه طلب وصل تو نعل افکندیم

وز لب لعل تو دندان طمع برکندیم

دور پرگار فلک رسم جدایی انگیخت

تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم

کس گرفتار مبادا به ملاقات رقیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه