گنجور

 
کمال خجندی

گر جان ز من دلشده خواهی بسپارم

ور دیده روشن طلبی در نظر آرم

رانی ز در خویشم و صد عذر بیاری

سوگند به باری که من این در نگذارم

گر چشم ترا بار کشی روی نمودست

من نیز بدان شیوه به چشم تو که بارم

گفتم به قدش هیچ نداری سوی ما میل

گفتا که بلی من الفم هیچ ندارم

دی گفت بکش بار غم و بار فراقم

چون می کشم از بهر چه فرمود دو بارم

خونها رود از رشک میان من و مردم

هر بار که چون اشک بیایی به کنارم

تا نگذرد از پیش کمال از ره تعجیل

خون گریم و گل سازم و آن راه بر آرم