گنجور

 
کمال خجندی

دل چه کند سرو و تماشای باغ

تا بتوانم از همه دارم فراغ

مجلس ما با تو چه محتاج شمع

چون تو نشستی بنشین گو چراغ

سوخته جان همه از داغ و درد

جان من از حسرت آن درد و داغ

زاهد خودبین که همه رنگ و بوست

بوی تو بشنید به چندین دماغ

گرچه دو چشمت دل ما برد اسیر

هیچ نکردیم ز ترکان سراغ

یار کشد باز دلا گفتمت

لیس علی المخبر الأ البلاغ

برد دلت هندوی زلفش کمال

باز عجب گر بشود صیده زاغ