دل چه کند سرو و تماشای باغ
تا بتوانم از همه دارم فراغ
مجلس ما با تو چه محتاج شمع
چون تو نشستی بنشین گو چراغ
سوخته جان همه از داغ و درد
جان من از حسرت آن درد و داغ
زاهد خودبین که همه رنگ و بوست
بوی تو بشنید به چندین دماغ
گرچه دو چشمت دل ما برد اسیر
هیچ نکردیم ز ترکان سراغ
یار کشد باز دلا گفتمت
لیس علی المخبر الأ البلاغ
برد دلت هندوی زلفش کمال
باز عجب گر بشود صیده زاغ