گنجور

 
کمال خجندی

مجلس ما به حضور تو چنانست امروز

که کمین خادمه اش حور چنانست امروز

از سر زلف پریشان تو در حلقه جمع

عقل سودا زده زنجیر کشائست امروز

ساقیا باده بده کز می دوشین ما را

به رخت خلوت به خرابات مغانیست امروز

زآن دو جادوی فریبنده محراب نشین

زاهد صومعه رسوای جهانست امروز

آفتاب از چه سبب روی به محراب نمود

غالبا در سر زلف تو نهانست امروز

دوش با خاک درت بود مگر باد صبا

که بر اطراف چمن مشک فشانست امروز

گرچه بیدل تر از آنست که دی بود کمال

بر جمال تو بعد دل نگرانست امروز