گنجور

 
اوحدی

گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز

ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز

گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت

نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز

با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زده‌ای

من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز

رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا

دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز

چشم ترکت همه بر سینهٔ من خواهد زد

هر خدنگی که رها می‌کنی از شست امروز

دل من گر به گلستان نرود معذورست

که بسی خار جفا در جگرم خست امروز

دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب

عجب این است  که چون چشم  توام مست امروز

گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد

بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز

اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست

شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز

 
 
 
کمال خجندی

مجلس ما به حضور تو چنانست امروز

که کمین خادمه اش حور چنانست امروز

از سر زلف پریشان تو در حلقه جمع

عقل سودا زده زنجیر کشائست امروز

ساقیا باده بده کز می دوشین ما را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه