گنجور

 
کمال خجندی

گر قبول نو فتد از من بیدل سیر و زر

هر دو پیش تو فرستم مع شنی آخر

شب که مهمان من آیی من درویش ز آه

سازم از بهر تو بریان همه مرغان سحر

بس کن ای باد صبه این حرکتهای خنک

چند کردن به هوای خود از آن کوی گذر

آنچنان گنج خیال تو غنی ساخت دو چشم

که برفتند بجاروب مزه لعل و گهر

صفت قند لبت کرد مکرر طوطی

پسته گفتش به ادب گو سخن و مغز مبر

خال ها بر لب شیرین تو دانی چه بود

نقطه هانی که نهادند به بالای شکر

دید چشمان تر در دور رخ و گفت کمال

فتنه گر مرد م کاننده درین دور قمر