گنجور

 
کمال خجندی

عاشق کند مشاهده حق بروی یار

باری چنان طلب کن و عشقی چنین بیار

بیچاره غافلان که ندارند درد عشق

مشغول گشته اند به تضییع روز گار

گر نیست در درون تو سوزی بسان شمع

باری برون ربا بود این اشک را میار

تو جان خود بخود نتوانی نگاهداشت

دلدار خود بجوی و روانی بدو سپار

چون صبح در هوای تو جان میدهم بصدق

با همدم چنین بصفت همدمی بیار

گویند کشتگان محبت نمرده اند

من میرم از برای تو روزی هزار بار

بویی چو برده ای ز گلستان معرفت

زنهار ای کمال قناعت مکن به خار