گنجور

 
کمال خجندی

دل رفت و نماند عقل و تدبیر

دلبر به جفا نکرده تقصیر

آرید بمن نسیم آن زلف

دارید مرا نگه به زنجیر

باد است بگوش هوش مجنون

پند پدر و نصیحت پیر

تدبیر فتیل عشق تیغ است

باز آ که بدست تست تدبیر

چون عاشق خسته دل به بالات

بر نیره تو جان فشانده نخجیر

بر خوان بلای دوست ای جان

خونها خور و ذله نیز برگیر

مگذار کمال بخش دل هیچ

بر غایبه گفته اند تکبیر