گنجور

 
کمال خجندی

ای به زلف از شیروان عبارتر

طره از تو تو ازو طرار تر

ابرونی داری و چشم و غمزه ای

هر یکی از دیگری خونخوار تر

تو ازو طرارتر یکدگر خونخوارتر

حقه بازی نیست شیرین کارتر نیست

در همه شهر از دهان تنگ تو

بر من کار ازین دشوارتر

گفتی از من بگذر و آسان بزی

از من مخلص نباشد بارتر

گرچه باشد یار و غمخوارت بسی

داغ هجرش کرد از آن افگار تر

دل خود از درده قدیم افگار بود

تا شب هجران بود بیدارتر

چشم بیدارته بخونتر به کمال