گنجور

 
کمال خجندی

آن ترک مست بین که چها می کند دگر

هرگز وفا نکرد و جفا می کند دگر

چشمش که کافریست چه کافر که عین کفر

آهنگ و عزم کشتن ما می کند دگر

باد صبا بشوق ز دست خیال او

پیراهنی که داشت قبا می کند دگر

زنهار ازین زمانه بیدادگر مرا

کز بار و شهر خویش جدا می کند دگر

مسکین کمال از سر صدق و صفای دل

جائرا فدای عهد و وفا می کند دگر