گنجور

 
کمال خجندی

سالها دل در هوایت بر سر هر کو دوید

از صبا نشنید هوئی از تو و رنگی ندید

بر سر هر مویم ار تیغ جفا رائد رقیب

یک سر موی من از مهر تو نتواند برید

میدهم جان در هوای لعل جانبخشت ولیک

با چنین قلبی سیه نتوان چنان گوهر خرید

خاک آن باد فرح بخشم که از کویت وزد

صید آن مرغ هماپونم که بر بامت پرید

منزل مقصود نزدیک است و ره ایمن کمال

لیک تا آنجا ز خود گر نگذری نتوان رسید