گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال خجندی

دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند

خواب در چشم پر آب نگرانش بستند

هر کجا بود در آفاق دل شیدانی

کارسن زلف تو در گردن جانش بستند

نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو

چون سر از خاک بر آورد میانش بستند

خواست سوسن که کند وصف قد سرو سهی

پیش بالای بلند تو زبانش بستند

تیر مژگان تو هرگاه که بنشست بدل

مرهمی بود که بر ریش غمانش بستند

نکته ای خواست بگوید ز میان تو کمال

با تبسم ز لبت راه گمانش بستند

 
 
 
کمال خجندی

دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند

می برد بند خود آخره نه چنانش بستند

رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته

چه سببه بود که بر رشته جانش بستند

خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه