گنجور

 
کمال خجندی

دل در طلیت روی به صحرای غم آورد

جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد

ما را هوس زلف تو در کوی نو انداخت

حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد

محروم مران از در خویشم که گدا را

امید عطا بر در اهل کرم آورد

روزی که بسر وقت من آنی همه گویند

شاهیست که در کوی گدائی قدم آورد

فریاد من از غمزه شوخ تو که در دهر

آئین جفا کاری و رسم ستم آورد

باد این سر سودا زده خاک ره آن باد

کز کوی نو جان در تن ما دم بدم آورد

نقش دل و دین شست کمال از ورق جان

تا وصف خط و خال بتان در قلم آورد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

ایزد چو مر او را به وجود از عدم آورد

گویی ز عدم صورت جود و کرم آورد

بر درگه او چرخ میان بست رهی‌وار

در خدمت او چون رهیان سر به خم آورد

هرجند که سیاره بلندست به مقدار

[...]

اهلی شیرازی

تا کلک قضا نقد وجود از عدم آورد

نقشی چو خط سبز تو کم در قلم آورد

ای تازه پسر یوسف مصری به حقیقت

یا مادر گیتی دو برادر به هم آورد

جانی به شهیدان ره کعبهٔ دل داد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه