گنجور

 
کمال خجندی

از عاشقی همیشه جوان است پیر ما

خالی مباد عشق بتان از ضمیر ما

با آنکه چون چراغ سحر شد جوانه مرگ

هم دیر زیست مدعی زودمیر ما

صد جان ما ستاند و به یک بوسه وعده داد

بسیار بخش دلبر اندک پذیر ما

در دل به قدر ذره نگنجد خیال غیر

کز مهر او پر است ضمیر منیر ما

تا کی دعای وصل کمان ابروان کنم

چون بر نشانه هیچ نیفتاد تیر ما

جان را چو نیست از تن و تن را ز جان گریز

از ما جدا مشو دگر ای ناگزیر ما

داریم صبر اندک و بیش از شمار شوق

پوشیده نیست از تو قلیل و کثیر ما

روز حساب غم نخوریم از گنه کمال

گر عقد زلف یار بود دستگیر ما

 
 
 
مجد همگر

بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما

آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما

اوحدی

از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما

که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما

ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت

تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما

نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل

[...]

کمال خجندی

ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما

داند که زاهدی نبود دلپذیر ما

دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز

چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما

جان میدهیم تحفه به باد و نمی برد

[...]

فیاض لاهیجی

تدبیر ماست در گرو عقل پیر ما

معلوم تا کجا برسد زور تیر ما

برهان ز معرفت نگشاید در صواب

نقش خطا زند همه کلک دبیر ما

در ملک دل تغلّب دیوان ز حد گذشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه