کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴

از عاشقی همیشه جوان است پیر ما

خالی مباد عشق بتان از ضمیر ما

با آنکه چون چراغ سحر شد جوانه مرگ

هم دیر زیست مدعی زودمیر ما

صد جان ما ستاند و به یک بوسه وعده داد

بسیار بخش دلبر اندک پذیر ما

در دل به قدر ذره نگنجد خیال غیر

کز مهر او پر است ضمیر منیر ما

تا کی دعای وصل کمان ابروان کنم

چون بر نشانه هیچ نیفتاد تیر ما

جان را چو نیست از تن و تن را ز جان گریز

از ما جدا مشو دگر ای ناگزیر ما

داریم صبر اندک و بیش از شمار شوق

پوشیده نیست از تو قلیل و کثیر ما

روز حساب غم نخوریم از گنه کمال

گر عقد زلف یار بود دستگیر ما