گنجور

 
کمال خجندی

بوی خوشت چو همدم باد سحر شود

حال دلم ز زلف تو آشفته تر شود

تا عقل خرده دان نبرد پی به نیستی

مشکل که از دهان تو هیچش خبر شود

شیرینی لب تو چه گویم که وصف آن

گر بر زبان خامه رود نی شکر شود

عکس جمال در قدح می نکن که گل

خوبست و چون در آب فته خوبتر شود

بر آستانت سجده شکر آرم ار مرا

روزی از آن مقام مجال گذر شود

طبعم چنان به نکهت زلف تو شد لطیف

کر باد مشک بوی مرا درد سر شود

از زلف او سخن به درازی کند کمال

ز صف دهانش کن که سخن مختصر شود