گنجور

 
کمال خجندی

دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را

داغی بکش به سینه غلام کمینه را

زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است

گردن کشی چراست به تو عنبرینه را

ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف

کز طاقها شکست فتد آبگینه را

خال رخت ز بنده بدزدید عقل و دین

شب با چراغ یافت متاع بهینه را

در لطف اگر چه دهان و لبت یکی است

ما چشم کرده ایم ز خاتم نگینه را

درهاست در سفینه شعرم که پیش شاه

آنها کشم به بنده ببخشد خزینه را

شاه از تو گر سفینه طلب میکند کمال

باید روانه ساخت به دریا سفینه را

 
 
 
جامی

هر نکته کاید از لب داننده گوهریست

خوش آن که ساخت گنج گهر درج سینه را

دانا دل از جواهر حکمت خزینه ایست

از خویشتن مدار جدا این خزینه را

بابافغانی

چندم خراشی از سخن تلخ سینه را

آزار تا کی این دل چون آبگینه را

انگیز خار خار دل ریش عاشقست

دادن بدست باد، گل عنبرینه را

صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب

[...]

صائب تبریزی

روشن ز داغ های نهان ساز سینه را

از پشت، رو شناس کن این آبگینه را

یک دم بود گرفتگی ماه و آفتاب

روشن گهر به دل ندهد جای کینه را

دارد ترا همیشه معذب فشار قبر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه