گنجور

 
کمال خجندی

آنها که لب چون شکرستان نو پابند

آن نقل همان در خور دندان نو پابند

زیر قدمت خاک شده جان عزیزست

هر گرد که بر گوشه دامان تو پابند

از چشمه حیوان نئوان بافت همه عمر

آن لطف که در چاه زنخدان پر پابند

آنجا که به خط سبز کنی خوان ملاحت

طاووس ملایک مگس خوان تو پابند

از خاک شهیدان گل رحمت شکنانه

مر غنچه که در سینه ز پیکان نو پابند

زینگونه که من بافتم آن لعل روان بخش

گر جوی بهشت است که جویان پر پابند

جنت طلبان هرچه بجویند ز طوبی

در قامت چون سرو خرامان تو بابند

گر خضر بقا چون خطت از آب بقا بافت

عشاق حبات از لب خندان نو پابند

بردی دل عشاق کمال از سخن خوب

خوبان عمل نه ز دیوان نو پابند