گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

روی تو که رنگ از رخ گلهای چمن برد

هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد

جز فتنه و آشوب ندانست دگر هیچ

چشمت که ز مردم سخن آورد، ز من بُرد

ار سوخت ز خود بلبل و افروخت ز خود گل

بوی تو مگر باد صبا سوی چمن بُرد

دست من و دامان تو قاصد که ز هجران

دور از تو رضی سر به گریبان کفن برد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن

لبهاش دل پسته خندان به دهن برد

برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت

در اول بازی رخ خوبش دل من برد

می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه