گنجور

 
کمال خجندی

مرا از چشم تو نازی نیاز است

به نازی کش مرا چندین چه ناز است

دلم بنواز یعنی سوز و بگداز

که دل مسکین غمت مسکین نواز است

رخت دارند و خط بیچارگان دوست

که این بیچاره سوز آن چاره ساز است

مده گو لب چو زلف آمد به دستم

که گر روزش نبوسم شب دراز است

لبش نرم گدازد از دم من

که آه سینه سوزم جان گداز است

به رویش واعظا شد سجده واجب

سخن کوتاه کن وقت نماز است

کمال از زلف او بونی نیابی

گرت از صد سر و جان احتراز است