گنجور

 
کمال خجندی

گفتی از پیشم برو بگذر ز جان گفتی و رفتی

قصه کوته تر بمیرهای ناتوان گفتی و رفت

گوئیم هر دم سگ کو گویمت با خاک راه

این چنین گر حیف باشد آنچنان گفتی و رفت

دی شنیدم کز گدایان درت خواندی مرا

این چه تعظیم است خاک آستان گفتی و رفت

ای صبا وقتی که پیغامی بما آری ز دوست

گر ندانی نام او نامهربان گفتی و رفت

سوی ما تا چند اشارتهای پنهان با رقیب

این پریشان را ز جمع ما بران گفتی و رفت

ماجرای ما چو خواهی باز گفت ای آب چشم

پس چرا میایستی چندین روان گفتی و رفت

گر به جان گویند نتوان شد سوی جانان کمال

سهل باشد این حکایت ترک جان گفتی و رفت