گفتی از پیشم برو بگذر ز جان گفتی و رفتی
قصه کوته تر بمیرهای ناتوان گفتی و رفت
گوئیم هر دم سگ کو گویمت با خاک راه
این چنین گر حیف باشد آنچنان گفتی و رفت
دی شنیدم کز گدایان درت خواندی مرا
این چه تعظیم است خاک آستان گفتی و رفت
ای صبا وقتی که پیغامی بما آری ز دوست
گر ندانی نام او نامهربان گفتی و رفت
سوی ما تا چند اشارتهای پنهان با رقیب
این پریشان را ز جمع ما بران گفتی و رفت
ماجرای ما چو خواهی باز گفت ای آب چشم
پس چرا میایستی چندین روان گفتی و رفت
گر به جان گویند نتوان شد سوی جانان کمال
سهل باشد این حکایت ترک جان گفتی و رفت