گنجور

 
کمال خجندی

زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست

فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست

ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین

کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست

گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست

دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست

می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود

کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست

چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من

خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست

ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز

همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست

داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال

سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode