گنجور

 
کمال خجندی

روزی که به من ناز و عتابت به حساب است

آن روز مرا روز حساب است و عذاب است

گفتی پس قرنی ز جفایت بکشم دست

فریاد من از دست تو باز این چه عتاب است

خواهند شدن صید و تا ماه ز ماهی

کز عارض و زلف تو بسی شست در آب است

گرد لب و رخسار تو جان بر سر آتش

از ذوق نمک رقص کنان همچو کباب است

من پند تو چون بشنوم ای شیخ که چون عود

گوشیم سوی مطرب و گوشی به رباب است

در مجلس و عظم به قدح پیش کشد دل

روزی که هوا سرد بود روز شراب است

از غمزه میندیش کمال و بکش آن زلف

گر مرغ ببر دام که صیاد به خواب است