گنجور

 
کمال خجندی

به کویت دل غلام خانه زادست

چو سر بر در نهد مقبل نهادست

رقیب آزادگان را معتقد نیست

که نادرویش اندک اعتقادست

زند لافی به آن رخ ماه شب گرد

نداند کز پیاده رخ زیادست

گر از روی زمین روید غم و درد

دل عاشق به روی دوست شادست

نه تنها دل در آن کویست مسکین

که هرجا هست مسکین نامرادست

فراموشت کنم گفتی بزودی

مرا از دیر باز این نکته بادست

کمال از وعده وصلت بتر سوخت

که جانش آتش و عهد تو بادست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
وطواط

حمیدالدین ، در انواع محامد

که از مادر نظیر تو نزادست

ره آزادگی خلقت نمودست

در فرزانگی طبعت گشادست

تویی گردون فراز دهر و در دهر

[...]

انوری

رخت مه را رخ و فرزین نهادست

لبت بیجاده را صد ضربه دادست

چو رویت کی بود آن مه که هر مه

سه روز از مرکب خوبی پیادست

کجا دیدست بیجاده چنان خال

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
سعدالدین وراوینی

بود رسمِ سلام از بامدادان

اگر چه اتّفاق امشب فتادست

و لیکن چون توئی روزِ زمانه

ترا هرگه که بینم بامدادست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه