گنجور

 
کمال خجندی

دل شیشه ایست جای خیال تو ای پری

کردی پری به شیشه همین است ساحری

پیوسته در برابر چشمم نشسته ای

آری مرا به چشم جهان بین برابری

در پرده های چشم خیالت مصور است

چشم بد از تو دور که روح مصوری

از بس که دوش بر در تو دیده در فشاند

بستیم حلقه گرد درت از در دری

بر رهگذارت از مژهای اشک خار هاست

هان تا به ره نهایتی و نیز بگذری

راضی نیی که قدر من افزاید ای رقیب

زآن روی هرگزم سگ آن کوی نشمری

یگر مجری متزلت و قدر خود کمال

این منزلت بس است که بر خاک آن دری