گنجور

 
کمال خجندی

دل شد ز عشق باری شیدا چنانکه دانی

کرد آب دیده رازم پیدا چنانکه دانی

در کوی گلعذاری سروی گلی بهاری

بازم شکست خاری در پا چنانکه دانی

ترکان غمزة او بعد از هزار فتنه

کردند ملک دلها بغما چنانکه دانی

در دور چشم مست گشتند پارسایان

شیدا چنین که بینی رسوا چنانکه دانی

از غمزه حکمت عین آموخت آن مه و شد

کادر فنگ دلربانی دانا چنانکه دانی

گیرم روان کنارش تنها نه بوسه گیرم

گر بابمش بجائی تنها چنانکه دانی

دانی که بار پرسی باشد طریق باران

پیش کمال باز آ پارا چنانکه دانی