تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن در از در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
ز درویشی بشاهی سر برآری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
[...]
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
بمو واجی چرا ته بیقراری
چو گل پروردهٔ باد بهاری
چرا گردی بکوه و دشت و صحرا
بجان او ندارم اختیاری
ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو
[...]
می روشن درین شبهای تاری
چه میداری بیاور تا چه داری؟
به یاد خسرو عادل قزل خور
که او را شد مسلم شهریاری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.