گنجور

 
خیالی بخارایی

پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است

شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است

ای تا جور شکسته دلان را عزیز دار

کز پادشه مرادِ رعیّت رعایت است

غم نیست گر ز بخت نیابد کفایتی

سرمایهٔ قبول تو ما را کفایت است

روزم به شب رسید و خیالت ز سر نرفت

یاریّ او نگر تو به ما تا چه غایت است

جان از عنا و رنجِ خمارم به لب رسید

ساقی بیار باده که روز عنایت است

پیش لبش مگوی خیالی حدیث قند

جایی که لعل اوست چه جای کنایت است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode