نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی
دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی
در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی
خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تو را هست ز تهمت روزی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
دل سخت تو به جز کینه نورزد با ما
چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.