نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی
دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی
در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی
خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تو را هست ز تهمت روزی