گنجور

 
خیالی بخارایی

ای پارسا که دایم رو در نماز داری

سرّ که می سرایی راز که می گذاری

از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب

در پیش خویش تا کی دیوار کژ برآری

تا با غمش قرینم خون خوردن است کارم

کار من از غم این است باری تو در چه کاری

آنجا که عشقبازان تحفه ز طاعت آرند

ما تحفه یی نداریم بیرون ز شرمساری

ما گرچه بیرهی را از سر نمی گذاریم

تو بر طریق رحمت باشد که درگذاری

گردن بنه خیالی باشد که بار یابی

کز سرکشی نیابی توفیق لطف باری