گنجور

 
خیالی بخارایی

زهی تیره از زلف تو روز، شام

به روی تو دعویّ مه ناتمام

چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ

چرا می پزد عود سودای خام

کنون ما و کویت که نبوَد عجب

در بارِ خاصان و غوغای عام

حیاتی که بی او رود، گر کسی

بگوید حلال است بادش حرام

توای مه یکی ز آنچه دارد رخش

نداریّ و لاف است بالای بام

خیالی چو بگذشت از نام و ننگ

به رندیّ و مستی برآورد نام