خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

زهی تیره از زلف تو روز، شام

به روی تو دعویّ مه ناتمام

چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ

چرا می پزد عود سودای خام

کنون ما و کویت که نبوَد عجب

در بارِ خاصان و غوغای عام

حیاتی که بی او رود، گر کسی

بگوید حلال است بادش حرام

توای مه یکی ز آنچه دارد رخش

نداریّ و لاف است بالای بام

خیالی چو بگذشت از نام و ننگ

به رندیّ و مستی برآورد نام