زهی تیره از زلف تو روز، شام
به روی تو دعویّ مه ناتمام
چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ
چرا می پزد عود سودای خام
کنون ما و کویت که نبوَد عجب
در بارِ خاصان و غوغای عام
حیاتی که بی او رود، گر کسی
بگوید حلال است بادش حرام
توای مه یکی ز آنچه دارد رخش
نداریّ و لاف است بالای بام
خیالی چو بگذشت از نام و ننگ
به رندیّ و مستی برآورد نام