گنجور

 
خیالی بخارایی

هر نقد دل کآن غمزهٔ پر حیله می آرد به کف

بازش ز عین سرخوشی چشم تو می سازد تلف

گر غمزه ات خون می کند چشم تو یاری می دهد

ور عارضت دل می برد زلف تو می گیرد طرف

گر خدمتی آید ز ما بر وجه منت ز آنکه هست

از خدمت خاک درت خورشید را چندین شرف

هردم به دندان تو دُر لاف لطافت می زند

هرچند کآن بی باک را دندان همی خاید صدف

تا کی رقیب از خرّمی طعنه زند بر حال من

این ژاژ خایی را بگو تا بس کند آن بد علف

گرچه خیالی سر به سر اشک تو دُر شد زآن چه سود

چون آبت از رو می برد باز آن یتیم ناخلف