گنجور

 
خیالی بخارایی

یار اگر بد کند ای دل نتوان گفت بدش

که به آن روی نکو هرچه کند می رسدش

تا به اول نکنی فکر روانی ای سرو

دعویِ خوبی تو راست نیاید به قدش

هرکه با تو به ازل لاف ز درویشی زد

نبود میل به سلطانی ملک ابدش

می رود در پیِ زلف تو دل شیفته ام

تا سرِ رشتهٔ تقدیر کجا می کشدش

باد هر لحظه به عمدا نکشیدی زلفت

گر سر زلف تو گستاخ نکردی به خودش

ابروی شوخ تو در بردن دل نیست

گرچه پیوسته خیالیّ تو دل می‌دهدش