گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خیالی بخارایی

از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر

نامردمی بوَد که نیاریم در نظر

چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت

معلوم می شود که یتیمی ست باخبر

روی چو روز عمر تو را تابدید شمع

هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر

گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من

خندید و گفت چند خری فتنه را به زر

گو بر فروز شمع مرادی که از خطت

روزی به پیش آمده از شب سیاهتر

گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب

سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر

 
sunny dark_mode