گنجور

 
خیالی بخارایی

نکردم جز به زلف یار پیوند

که نتوان کرد خود را بی رسن بند

چه شرین کرد طوطی کز سر شوق

لبت را دید و بگذشت از سرقند

سگت را بی وفا گفتم عفاالله

گناه از بنده و عفو از خداوند

مرو چون سیل اشک از دیده هر دم

که خون کردی دلم را ای جگر بند

دل غمگین به بویی از تو خوشنود

خیالی با خیالی از تو خرسند