گنجور

 
خیالی بخارایی

در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد

دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد

بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او

به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد

اوّل از هر دو جهان دیدهٔ من راه نظر

بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد

حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق

که سراسر همهٔ کار تو بی حاصل شد

گو مباش از طرف کار خیالی غافل

که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد