گنجور

 
خالد نقشبندی

چون کنی از لعل لب میل شکر ریختن

هر طرف ارزان شود جان به لب آویختن

خنده زنان هر زمان می نگری بر فلک

عقد ثریا شود مایل بگسیختن

مه همه تن رو شده چون نگرد بر رخت

نیست ورا چاره ای غیر زبگریختن

از مژه ات ای صنم گشته مشبک تنم

نادره پرویز نیست بهر شکر بیختن

دیده مستت فکند شور به دور قمر

بر سر کویت ز بس خون جگر ریختن

پاسخ تلخت به لب وه که چه شیرین بود

لذت شکر گرفت زهر ز آمیختن

شکوه مکن خالد از نرگس فتان او

عادت مستان بود فتنه برانگیختن