گنجور

 
خالد نقشبندی

ز رشک سرو قدت، سرو پای در خاک است

کتان پیرهن گل ز روت صد چاک است

کنایت از دهن توست سر جوهر فرد

برون ز دایره فهم و حد ادراک است

چو بگذری به سر کوی کشتگان غمت

هزار جان گرامیت بند فتراک است

نه دیده من مسکین نظاره باشد و بس

نظاره‌ات همه شب چشم هشت افلاک است

مع الوجود زلال دهان و زلف کجت

چه جای چشمه حیوان و مار ضحاک است

بدان امید که باد بگذری به سرش

به رهگذار تو خالد فتاده چون خاک است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode