گنجور

 
خواجوی کرمانی

بگشت از برش چرخ سالی چهل

پر از هوش مغز و پر از داد دل

چو بنشست بر جایگاه مهی

چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشاه

به هر جای پیروز فرمان روا

به فرمان یزدان پیروزگر

به داد و دهش بسته دارم کمر

وز آن پس جهان یکسر آباد کرد

همه روی گیتی پر از داد کرد

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ

به دانش جدا کرد آهن ز سنگ

سرمایه کرد آهن آب‌گون

چو از سنگ خارا کشیدش برون

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد

وز آهنگری اره و تیشه کرد

چون این کرده شد خاره را آب داد

ز دریایها آبها برفراخت

به جوی و به رود آب را راه کرد

به فرخندگی رنج کوتاه کرد

چراگاه مردم برین برفزود

پراکنده شد تخم و کشت و درود

بورزید هر کس از آن نان خویش

برین چند بشناخت سامان خویش

وزین پیش کاین کار باشد بسیج

نبد خوردنی‌ها جز از میوه هیچ

همان کار مردم نبودی به برگ

که پوشیدنی‌شان همی بود برگ

همه کوه‌شان بود آرامگاه

چنین بود آئین هوشنگ شاه

نیا را همین بود آئین و کیش

پرستیدن ایزدی بود پیش

یکی روز شاه جهان سوی کوه

گذر کرد با چند کس هم گروه

پدید آمد از دو چیزی دراز

سیه رنگ و تیره تن و تیرگاز

دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون

ز دود دهانش جهان تیره‌گون

نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ

گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ

به زور کیانی رها شد ز دست

جهان‌سوز مار از چنان جای جست

برآمد به سنگ گران سنگ خورد

همین و همان سنگ شد خورد خورد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کشته ولیکن ز راز

از آن هر دو سنگ آتش آمد فراز

به سنگ اندر آتش ازو شد پدید

کزو در جهان روشنی شد پدید

هر آنکس که بر سنگ آهن زدی

ازو روشنائی پدید آمدی

بگفتا فروغیست آن ایزدی

پرستید باید اگر بخردی

که او را فروغ چنین هدیه داد

همان آتش آنگاه قبله نهاد

چو مر تازیان راست محراب سنگ

بد از کاه‌شان آتش خوب رنگ

ز هوشنگ ماند این سده یادگار

بسی باد چون او جهان شهریار

جهان‌دار نزد جهان آفرین

نیایش همی کرد و خواند آفرین

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد

سده نام آن جشن فرخنده کرد

شب آمد برافروخت آتش ز کوه

همان شاه در پیش او با گروه

از آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نیکی ازو یاد کرد

بدان ایزدی داد و فر کیان

ز نخجیر گور و گوزن ژیان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند

برون آورید آنچه بد سودمند

بدیشان بورزید وزیشان خرید

همی تاج را خویشتن پرورید

ز پویندگان هر چه می‌داشت دوست

بکشتند و سرشان برآهیخت پوست

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم

چهارم سمور گشن موی گرم

بدینگونه از چرم پویندگان

بپوشید بالای گویندگان

ببخشید و گسترد و خورد و سپرد

برفت و جز از نام نیکی نبرد

بسی رنج برد اندر آن روزگار

به افسون و اندیشه بی‌شمار

چو پیش‌ آمدش روزگار بهی

ازو مردری ماند گاه مهی