گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

از آن رو سوی سام شد آگهی

دگر پیش تسلیم با فرهی

که آمد نهنکال همچون نهنگ

به پیکار تو تیز کرده دو چنگ

فرستاد فغفور چینش به کین

شتابان درآمد دو ابرو به چین

بخندید از آن گفته سام سوار

که دارم سپاسی ز پروردگار

که او را گرفتم رها شد به بند

رسانید بر لشکر من گزند

دلم بود از کین او خشمناک

که نامد از آن دیو جنگی هلاک

به پای خود آمد کنون سوی مرگ

که ریزد ز شاخ تن خویش برگ

همانا ز من نیست آگاه دیو

که آمد بدین‌گونه با مکر و ریو

من ایدون زمانی نهان می‌شوم

پری‌وار پنهان از آن می‌شوم

بگفت و نهان گشت سالار سام

بشد در حرم پیش ماه تمام

بدان ماه‌پیکر همه بازگفت

پری‌دخت از آن گفته چون گل شکفت

زمانی برآمد ازین گفتگوی

که آمد همان دیو پرخاشجوی

غریونده برسان غران نهنگ

عمود گران را گرفته به چنگ

پری‌ یکسر از وی گریزان شدند

به ماننده بید لرزان شدند

درآمد نهنکال در پیش شاه

هراسنده زان جن و دیو و سپاه

به پا خاست تسلیم در پیش دیو

که شاد آمدی ای جهاندار نیو

سر نره دیوان روی زمین

به فرمان تو مرز ماچین و چین

ز تخم کیوشان با زور دست

که چون پشه بودش برش پیل مست

نبودی به گیتی ورا کس همال

تن مرگ در چنگ او پایمال

تو ماندی ازو یادگار از جهان

سرافراز و بیدار و تخم مهان

نهنکال خوشحال شد زین سخن

بخندید از آن گفته آن اهرمن

چو بنشست در بزم تسلیم شاه

نگه کرد بر چهر رضوان چو ماه

همان شمسه ماهرو را بدید

یکی آه سرد از جگر برکشید

نهنکال بر شمسه شد مهربان

در آن بزم بگشاد ناگه زبان

چنین گفت کای شاه دیو و پری

نداری نظیری تو در داوری

خردمند شاهی و با دستگاه

ابا گنج و با کشور و تخت و گاه

ولیکن مرا نیست هم در جهان

همالی دگر کس ز تخم مهان

مرا شاه فغفور یک چاکر است

که او را شهان جملگی چاکر است

منم پهلوان گرد فرخنده فر

همیشه ببسته به مردی کمر

نتابد کسی پیش بازوی من

چو موم است که پیش نیروی من

مرا سال بر چار شد خود هزار

که هستم به میدان و هر کارزار

نهنگان نتابند در جنگ من

فلک خیره گردد ز فرهنگ من

شنیدم که تو با سپاه گران

ابا نره دیو و پری‌پیکران

سوی مرز چین آمدستی به جنگ

ز کینه غریوان شدی چون پلنگ

همی شورش و فتنه آراستی

پی رزم فغفور برخاستی

تو را چیست با شاه چین گفتگوی

به خیره مشو پیش او رزمجوی

ز نیروی و پیکار اندیشه کن

خردمندی این جایگه پیشه کن

دو کار است ایدر تو را پیش راه

ببین تا کدامت خوش آید بخواه

نخستین مر این جنگ کوتاه کن

همان سوی مغرب‌زمین راه کن

دویم آنکه گر باشدت رای جنگ

خردمند باشی و با هوش و هنگ

بباید دگر کرد پیوند من

که من پادشاهم ابر اهرمن

جهانی سراسر به فرمان مراست

همه شرق و غربت به پیمان مر است

چو داری به من دختر خویش را

ز نو تازه کردی همه کیش را

پس آنگه من از بهر تو شاه چین

دو دستش ببندم به میدان کین

بیارم ورا دست بسته برت

به گردنده گردون رسانم سرت

وگر غیر ازین رای دیگر کنی

همه گنج و لشکر بدین سر کنی

به پاسخ بدو گفت تسلیم شاه

که ما را بود مردی اندر سپاه

گر او را بود رای دختر دهم

همه دختر و گنج و افسر دهم

اگر رای ندهد نشاید که من

دهم دختر خویش بر اهرمن

نهنکال گفتش که آن مرد کیست

که باید به فرمان و حکم تو زیست

بگو تا که او را چه نام است نام

نژاد از که دارد مر آن خویشکام

چنین گفت تسلیم کان پهلوان

بود پشت شاهان چراغ گوان

نهنگ دمان بچه اژدها

که بگرفت در رزمگه ابرها

گشاینده شاه جم را طلسم

به رخسار بهرام بنوشته اسم

ز تخم نریمان و کورنگ شاه

چو شهریست در دشت آوردگاه

یکی بنده‌ای هست از کردگار

کزو عوج بگریخت در کارزار

همان سام کو بست دست تو را

به خم اندر آورد شصت تو را

چو بشنید او نام فرخنده سام

بلرزید بر خویش و بگذار گام

نهنکال تندید کو را شمرد

به زشتی سپهدار را نام برد

که ناگه دلاور درآمد ز در

خروشید ماننده شیر نر

گره در برو زد پر از خشم و قهر

ز دنبال چشمان فرو ریخت زهر

نهنکال چون سام یل را بدید

ز اندیشه هوشش ز سر برپرید

به دل گفت کانجای بود دست سام

گمانم که او را سر آمد به دام

دل اندر درونش طپیدن گرفت

ز سر هوش شومش پریدن گرفت

دلاور بدو گفت کای پرگزند

چرا برشکستی تو زنجیر و بند

کنون مرگت آورد به سوی گور

برآورد از جان شوم تو شور

ببین دور گردون چها می‌کند

که دیگر تو را مبتلا می‌کند

به پاسخ بدو گفت آن بدگهر

که ای خیره‌سر سام بیدادگر

مرا چون ببستی تو از حیله دست

مرنج ار همی بند بر تو شکست

کنون گر بگیری مرا در نبرد

نخوانم دگر خویشتن را به مرد

بگفت و یکی حمله آورد سخت

بتندید بر سام فرخنده بخت

به چنگال بر پهلوان حمله کرد

که شد روی خورشید رخشنده زرد

یکی خنجری برکشید از نیام

درآمد خروشان به پیکار سام

درانداخت خنجر بدان پهلوان

بخندید از آن گرد روشن روان

بیازید و بگرفت دستش به دست

به نیرو درآمد چو پیلان مست

برون کرد خنجر ز چنگال دیو

که خیره شد از وی نهنکال دیو

بدان دیو جنگی یکی حمله کرد

که تاریک شد چشمه لاجورد

به هم حمله کردند در بارگاه

نظاره پری اندر آن جایگاه

به مشت و به کشتی درآویختند

ز هم خاک بر چشم هم ریختند

کشیدند صف اهرمن با پری

تماشاکنان اندر آن داوری

دو پیل دمنده به هم هم‌نبرد

رسانیده بر چرخ گردنده گرد

نهنکال می‌خواست تا شاخ خویش

زند بر دلاور کند سینه ریش

بدانست آن چاره را پهلوان

که در حلیه‌سازیست دیو دمان

بیازید و بگرفت شاخش به دست

به نیرو درآمد ز بن برشکست

نهنکال پیچیده از تاب درد

فرو ریخت از دیده خوناب زرد

امان خواست از شیر درنده دیو

ندادش سپهدار سالار نیو

به خاکش بمالید بسیار روی

بنالید آن دیو پرخاشجوی

دلاور به یک دست بگرفت سر

به دست دگر طوق آن بدگهر

بپیچید پایش به روی زمین

بتندید چون تندر آن شیر کین

نهاد از بر گردنش پای خویش

بجنبید سالار از جای خویش

یکی خنجر آبگون برکشید

تن دیو جنگی به خون درکشید

غریوی برآمد ز تسلیم شاه

ز شادی برافراخت بر مه کلاه

درانداخت خنجر بدان پهلوان

بخندید از آن گرد روشن روان

بیازید و بگرفت دستش به دست

به نیرو درآمد چو پیلان مست

برون کرد خنجر ز چنگال دیو

که خیره شد از وی نهنکال دیو

بدان دیو جنگی یکی حمله کرد

که تاریک شد چشمه لاجورد

به هم حمله کرد در بارگاه

نظاره پری اندر آن جایگاه

به مشت و به کشتی درآویختند

ز هم خاک بر چشم هم ریختند

کشیدند صف اهرمن با پری

تماشاکنان اندر آن داوری

دو پیل دمنده به هم هم‌نبرد

رسانیده بر چرخ گردنده گرد

نهنکال می‌خواست تا شاخ خویش

زند بر دلاور کند سینه ریش

بدانست آن چاره را پهلوان

که در حیله‌سازیست دیو دمان

بیازید و بگرفت شاخش به دست

به نیرو درآمد ز بن برشکست

نهنکال پیچیده از تاب درد

فرو ریخت از دیده خوناب زرد

امان خواست از شیر درنده دیو

ندادش سپهدار سالار نیو

به خاکش بمالید بسیار روی

بنالید آن دیو پرخاشجوی

دلاور به یک دست بگرفت سر

به دست دگر طوق آن بدگهر

بپیچید پایش به روی زمین

بتندید چون تندر آن شیر کین

نهاد از بر گردنش پای خویش

بجنبید سالار از جای خویش

یکی خنجر آبگون برکشید

تن دیو جنگی به خون درکشید

غریوی برآمد ز تسلیم شاه

ز شادی برافراخت بر مه کلاه

پری‌پیکران شادی انگیختند

همه لعل و یاقوت می‌ریختند

ابر تارک سام کرده نثار

که فیروز گردید در کارزار

سپهبد نشست از بر گاه خویش

بتان نوآئین مر او را به پیش

در خرمی در جهان باز شد

هم خوشدلی با وی انباز شد

نوای دف و چنگ برشد به ماه

بیاراست از نو دگر بارگاه

خبر شد به نزدیک فغفور چین

که کشته شد آن دیو بی‌داد و دین

بپیچید بر خویش فغفور سخت

به دل گفت یکباره برگشت بخت

ندانم چه سازم بدین زابلی

که یازید بر چین دو دست یلی

در کاخم از دست او شد سیاه

ابر باد شد نام و تخت و کلاه

نشانه شدم در میان شهان

به بدنامی اندر کهان و مهان

که فغفور چین را چه آمد به سر

ز بیداد سام آن بد بدگهر

همی گفت و می‌ریخت بر تاج خاک

همه جامه کرد از بر خویش چاک

بگفتند گردان ماچین و چین

که ای نامور شاه با داد و دین

چرا این همه خون دل می‌خوری

تو را نیست چاره بجز داوری

سپه‌ساز تا رای جنگ آوریم

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

دلش باز دادند لشکر همه

که سالاری و لشکری چون رمه

چرا غم خوری بهر سالار سام

که آخر درآید سر او به دام

گریزان شد از وی سیاهی زنگ

ز شمشیر تیزش نکرده درنگ