گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

گشادند دست پری‌دخت ماه

یکی نامه بنوشت بر رزمخواه

سر نامه نام خدای جهان

که او کام داده همی بر مهان

زمان و زمین و سپهر آفرید

درشتی و نرمی و مهر آفرید

ازو آفرین باد بر سام یل

که آمد سوی دیو همچون اجل

به یک رزم ترسید ازو نره دیو

به در رفت از چنگ سالار نیو

کنون لابه و پوزش آراسته است

پی مهربانیت برخواسته است

فراموش کرده همه بدخوئی

شده چاکر سام بازوقوی

تو هم رو زمیدان رزمش بتاب

درین کینه چندین میاور شتاب

چنان کن که آن رای مردان بود

لب بخت از آن کار خندان بود

سخن در لباس آوریدم میان

به نزدیک سالار ایرانیان

گمانش که از مهربانی نوشت

به نزدیک آن پهلوانی نوشت

ندانست آن دیو وارونه‌رای

که از چیست گفتار آن دلربای

یکی مهر بر گوشه نامه کرد

که یعنی ز دیوان برآور تو گرد

بشد شاد از ماهرو ابرها

که از رزم و پیکار گشتم رها

مر آن نامه برداشت دیوی نهاد

که در دم رساند بر پاک‌زاد

وز آن روی برگشت از رزم سام

سوی گرد قلواد بگذارد گام

بدو سر به سر داستان بازگفت

که قلواد از آن رزم شد در شگفت

بسی آفرین کرد بر پهلوان

که برگشت از آن دیو تیره روان

بدو گفت یزدان تو را یار باد

تن دشمنت پر ز آزار باد

مبیناد چشم تو هرگز بدی

که پیوسته در کامرانی بدی

درین گفتگو بود قلواد شیر

ازو شادمان جان آن شیرگیر

که دیوی درآمد زبان برگشاد

زمین را ببوسید و نامه بداد

سپهبد چو مهر پری‌دخت دید

همه درد و اندوه پردخت دید

سراسر بخواندش سپهدار گو

دلش شادمان شد روانش به نو

بدانست گفتار او را که چیست

که یعنی کمر بند و آنجا مایست

شتابان درآ سوی این کوهسار

ازین دیو جادو برآور دمار

بخندید و بوسید و بر سر نهاد

بدو دیو گفت آن که ای پاک‌زاد

که دل را تهی کردم از ابرها

ز چنگال تیزم شد ایدر رها

به یزدان که او را نیارم به تیغ

در کین ببستم به یک ره دریغ

گذشتم ز کینش چو خواهش نمود

به خواهشگری ماهرو برفزود

ولیکن از ایدر مرا ره‌نما

بدان تا ببینم رخ دلربا

هر آن چیز کو خود بگوید تمام

نگردد از آن هیچ فرخنده سام

سر و جان و تن زیر فرمان اوست

همه ملک جانم به پیمان اوست

بدو گفت آن دیو کای پهلوان

کمربسته در رزم دیو دمان

نتابد به میدان تو ابرها

تن هیچ کس ناید از تو رها

به پیمان تو را می‌برم سوی کوه

که دیوی ز رزمت نیاید ستوه

پس آنگه مرادت درآید به دست

نشینی و از وصل گردی تو مست

به پاسخ بدو گفت سام سوار

که ای دیو اندیشه در دل مدار

بگفت و ز جا جست سالار شیر

کمر بر میان بست مرد دلیر

به قلواد جنگی چنین گفت کو

که ایدر یکی چاره آمد ز نو

پری‌دخت رنگی بیاراسته است

همه بخت افتاده برخاسته است

تو جا را نگه دار در پای کوه

که سازم تن دیو جنگی ستوه

به زابل زبانی بدو راز گفت

همه چاره ماهرو باز گفت

بپوشید آنگاه خفتان جنگ

به پیکار آن دیو شد تیزچنگ

نشست از بر اسب پولاد سم

خروشید ماننده گاو دم

همان دیو همراه آمد به راه

بر آن کوه بر شد ستور سیاه

غرابش ببریده کوه فنا

خروشید ماننده اژدها

چو آمد بر آن کوه‌پایه فراز

گره در برو پهلو رزمساز

به هر سوی انبوه دیوان بدید

سراسر ز کینه غریوان بدید

خدای جهان را همی یاد کرد

کزو بود فیروز روز نبرد

بنالید بر داور داوران

کزو بود پیکار نام‌آوران

همی گفت کای داور کردگار

تو آگاهی از گردش روزگار

که چندین ستم دیدم از روزگار

تو دانی ایا داور کردگار

کنونم درین رزم فیروز ساز

سر دیو جنگی درآرم به گاز

که بی رای تو دیده را نور نیست

تن و جانم از گردش هور نیست

سر دیو گمره درآور به بند

تو کردی زمین پست و گردون بلند