گنجور

 
خواجوی کرمانی

سپیده چو از کوه برکرد سر

سیاهی نهان گشت در بحر و بر

چو گلگونه بر روی افلاک زد

گریبان شب را دگر چاک زد

سپهبد به طاقی رسید از فنا

سرش رفته بر چرخ و بس دلگشا

یکی صفه از سنگ پرداخته

همه طرح از رنگ انداخته

یکی تخت از سنگ مرمر بدید

که آن کوه از آن سنگ بد ناپدید

نشسته بر آن تخت دیو نژند

سرش پر ز کینه دلش پرگزند

به گردش ز دیوان بدی بی‌شمار

همه بدنژادان خنجرگزار

همه همچو کوه و به بالا دراز

به بازو قوی و به دندان گراز

گرفته همه گرز و خنجر به دست

همه خشمگین همچو شیران مست

به یک دست آن دیو پر مکر و فن

پری‌دخت بنشسته با صد حزن

چو زلف خودش گشته پر پیچ و تاب

ز نرگس به رویش دو دیده گلاب

جهانی ستمدیده آن ماه چهر

هلالی شده گلرخ ماه مهر

چو بالای سام نریمان بدید

چو غنچه دل بسته در خون کشید

دگر زندگی ماه از سر گرفت

روان دگر از جهان بر گرفت

چو سام دلاور رخ حور دید

غم هجر از دلش دور ریخت

دلش رفت از دست و پایش بجا

تو گفتی بشد هوش رزم‌آزما

پری را بر نره دیوان بدید

ز غیرت دلاور یکی بردمید

برآورد نعره سپهدار یل

که ای نابکاران درآمد اجل

منم سام غمدیده خسته دل

به هجران جانان خود بسته دل

کشیده بسی درد راه دراز

چو زر رفته در بوتهای گداز

به فرمان یزدان کیهان خدیو

برآرم دمار از تن نره دیو

چو دیوان شنیدند نام خدا

ز اندیشه جستند یک یک ز جا

درافتاد لرزه بدان بدتنان

یکی حمله کردند اهریمنان

غزنکان جادو درآمد نخست

دل از جان شومش به یک ره بشست

بدو گفت کای سام تیره روان

نهادی همی نام خود پهلوان

بدین ژاژخوانی شدی نامدار

ندیدی هم‌آورد در روزگار

نمایم به تو دستبرد یلی

که دیگر نگوئی منم زابلی

یکی دیو دیگر درآمد ز جای

که عفریبت بد نام آن تیره رای

یکی از چپ آمد دگر سوی راست

که تا جان پهلو درآید به کاست

کشیده همه حربه جان‌ستان

به پیکار آن شیر زابلستان

دلاور پیاده بشد از غراب

گره بر جبین زد درآمد شتاب

بنالید بر کردگار جهان

که ای پاک دادار شاهنشهان

مدد از تو خواهم که یزدان توئی

روان بخش بر دردمندان توئی

گدای توام مر مرا دستگیر

منم همچو موئی و دشمن گزیر

به دیوان دژخیم در کوهسار

به کوه فنا شد مرا کارزار