گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو یک بهره از تیره شب درگذشت

شب آهنگ بر چرخ گردنده گشت

چو اول خروس سحرخوان بخواند

مه نو ازین دیر محمل براند

دلاور ز جا خاست آراسته

سلیح از بر خویش پیراسته

چنین گفت قلواد را پهلوان

که ای مرد بیدار روشن‌روان

بینداز بر اسب پوینده زین

که دلگیر گشتم ازین سرزمین

نباید که دیگر درنگ آوریم

که بر نام عشاق ننگ آوریم

پری‌دخت اندر دم اژدهاست

مرا ره سوی کوه نر ابرهاست

بیاورد شاپور پویان غراب

نشست از برش گرد گردون حباب

همان دم ز دروازه بیرون شدند

سه پهلو همی سوی هامون شدند

براندند ده روز و ده شب به راه

دو دیده پر از آب و دل پر ز آه

یکی روز آن سه یل نامور

درنگی نکردند در راه بر

دهم روز دیدند کوهی بلند

کزو خیره شد دیده هوشمند

همان سرخ فانوس آویخته

به نزدیک دیوان برآمیخته

بپرسید پهلو ز شاپور شیر

چه کوه است این کوه باری به ویر

بدو گفت کاین پای کوه فناست

نشیمنگه دیو نر ابرهاست

همان دم فرود آمد آنجا پگاه

بدان تا ببیند چه آید ز راه

همه دشت پر سنبل و لاله بود

به هر گوشه‌ای مرغ در ناله بود

در آن دشت از غرم و آهو و شیر

فراوان نگه کرد سام دلیر

شکاری فکندند در مرغزار

کبابش پراکند آن نامدار

چو خوردند آمد زمانی بر این

دلاور چنین گفت در دشت کین

بسی پرنهیب است و جای بلاست

از آن روی کین پای کوه فناست

بدو گفت شاپور من می‌روم

زمانی درین کوه سر بغنوم

بگفت و روان شد به آن سوی کوه

که هر کس که بر شد برو شد ستوه

پیاده بیامد بدان کوه یل

پذیره بیامد به سوی اجل

به ناگه بدان تیغه تختی بدید

گشن شاخ و برگی درختی بدید

برو خفته بد نره‌دیوی سیاه

نهاده سر خود به زانوی ماه

به خواب اندر آن آن دد بدنهاد

به بالین پری‌دخت حوری‌نژاد

پری‌دخت ز اندوه گردون دژم

قد همچو سروش ز غم گشته خم

پراکنده بر مهر مشک سیاه

ستاره نشان گشته بر روی ماه

درخشان رخش همچو یاقوت زرد

نمودار گشته برش لاجورد

رخ لاله‌گونش زریری شده

گل سرخ او همچو خیری شده

چو شاپور را دید حیران بماند

نهانی مر آن پرخرد را بخواند

چه جوئی بدو گفت در کوهسار

نترسی ازین دیو ناسازگار

چرا آمدستی برین برز کوه

چه گردی به بیهوده برگرد کوه

به پاسخ بدو گفت کای ماه‌چهر

درخشنده در کوه مانند مهر

مرا گفت شاپور دیوانه دان

پرستنده سام فرزانه خوان

کمربسته‌ام در بر سام گرد

که آمد چو شیر از پی دستبرد

چو بشنید از آن نام فرخنده سام

بدانست دهرش برآورد کام

سراسیمه برجست آن نوبهار

نه آرام ماندش نه دیگر قرار

بدو گفت کای گرد فیروز فر

مرا زنده کردی دگر ره ز سر