گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

به ره بود چشم سپهدار سام

ندانست تا صبح او شد چو شام

که فرهنگ جنی درآمد برش

خبر داد از پهلو و لشکرش

که شاپور را بند شد پا و جسم

دگر گرد قلواد شد در طلسم

همه داستان‌ها سراسر بگفت

از آن گفتنش سام شد در شگفت

بپیچید از آن گفته سام سوار

که برگشته شد بخت آن نامدار

گهی بهر قلواد در شور بود

گهی دل پر از خون شاپور بود

سرانگشت خایید و افسوس خورد

که صد حیف ازین هر دو سالار کرد

که بیچاره گشتند در کارزار

به خیره شدند کشته در روزگار

دریغ از جهاندیده قلواد شیر

که از تیغ او مهر گشتی زریر

که ناگه درافتادش از دهر اسم

گرفتار گردید اندر طلسم

بدو گفت رحمان جنی که هیچ

پی جان قلواد جان را مپیچ

که اندر طلسمش نیاید گزند

تو دل را مدار هیچ ازین دردمند

که من دیده‌ام در شمار سپهر

نبریده زو چرخ گردنده مهر

گشاد طلسمات در دست توست

بلندی جادوگران پست توست

همه آلت شاه جمشید جم

تو برداری از گنج او بیش و کم

گرفتار بودست رضوان ما

وز آن آتش هجر بر جان ما

یکی دیو آنجا نگهبان بود

که در سحر استاد دیوان بود

بود نام شومش غزنکان دیو

که هستند ازو جادویان در غریو

برادر بود او به روئینه تن

نبینی چو او دیو در انجمن

بباید ورا کشت از تیغ جم

که گردد ازو تیغ عنقا دژم

چو رفتی من از پی همی دخترم

فرستم به دانش تو را چاکرم

که شمسه تو را رهنمون آمدی

مگر بخت جادو نگون آمدی

ازو سام فرخنده دل شاد شد

به ماننده تیغ پولاد شد

بپوشید آنگاه ساز نبرد

پی جان قلواد رخسار زرد

درآمد به هامون به پشت غراب

عنان داد بر اسب دل پرشتاب

روان شد به خرگاه جنگی شدید

که بیند چگونه است دیو پلید

وز آن رو درآمد همی قهقهام

که شاپور پیچیده بر خم خام

درآورد او را در آن بارگاه

چو شیری که آید به نخجیرگاه

بدان سان شدید پلیدش بدید

بپیچید از خشم و گفت ای پلید

تو از ما چرا روی برگاشتی

خدائی شداد بگذاشتی

برفتی و گشتی تو یزدان پرست

چرا باز کردی ز شداد دست

چه دیدی تو از داور آسمان

که گشتی ز شدادیان بدگمان

تو را خال باشد همی قهقهام

برفتی و گشتی تو در نزد سام

پس آنگه به من جنگجو آمدی

ز یزدان پر از گفت‌گو آمدی

همه نام شدادیان را به باد

بدادی نترسیدی از بیم عاد

بیا پوزش آور به یزدان مگرد

رگ خون گرمت به گردان چه کرد

تو را پهلوانی و لشکر دهم

درفش سواران کشور دهم

مبر نام یزدان دگر در جهان

مکن خویشتن را تو از گمرهان

به پاسخ بدو گفت شاپور شیر

نترسم ز شداد و از دار و گیر

سرم در ره پاک یزدان بود

به مهرش کجا با کم از جان بود

تو هر چیز خواهی بکن کم مکن

که من رو نگردانم از این سخن

خدای جهانم همی یاور است

که روزی ده بندگان یکسرست

ز شاپور نام خدا چون شنید

بپیچید چون مار بر خود شدید

به تندی چنین گفت با قهقام

مترس هیچ از زور بازوی سام

همین دم ورا زنده بر دار کن

میان دلیران ورا خوار کن

زبانش برون کن کنون از دهن

که عبرت پذیرد ازو انجمن

بخندید شاپور دیوانه‌وار

که ای کافر گمره دیوسار

نیاری بریدن سر مو مرا

نباشد درین کار آهو مرا

مرا ایزد پاک جان آفرین

نگهدار باشد به روی زمین

درین گفتگو بود شاپور شیر

که سام دلاور درآمد دلیر

پیاده شد از اسب چون رزمساز

درآمد به خرگه گو سرفراز

یکی بارگه دید سر بر سپهر

برو قبه زر نمودار مهر

همه عادیان را سپهبد بدید

نشسته بر آن تخت جنگی شدید

همه چهارصد کافر بدلقا

نشسته در آن بزم چون اژدها

یکی زشت‌رو بود کوراب نام

نشسته ابر کرسی لعل فام

بدو سام گفتا که ای رزمخواه

مرا جای ده اندرین بزمگاه

که دارم یکی گفتگو با شدید

به پاسخ درآیم به گفت و شنید

برآشفت کوراب با سام یل

بغرید بر سام همچون اجل

به دشنام بگشاد ناگه زبان

به سود و زیان گشت جانش زیان

ز جا جست و بر پهلوان حمله کرد

ز گرمی درآمد به گفتار سرد

برآشفت ازو سام پرخاشخر

یکی مشت زد بر سر بدگهر

که مغزش فرو ریخت در بارگاه

نشست از بر جای او رزمخواه

شدیدش چنان زور بازو بدید

رخش گشت از بیم جان شنبلید

بتندید کایرانی شوربخت

نبینی مرا بر نشسته به تخت

دلیری نمائی به گردان کین

بویژه دلیران مغرب زمین

نداری ز من شرم و آزرم هیچ

به خون ریختن دست داری بسیچ

دلیری بکشتی که اندر جهان

یک یموی او به ز شاهنشهان

ز بهر کئی نیز در جستجو

مرادی که داری هم ایدر بگو

نشاید همین دم ازین عادیان

دلیری ز گردان شدادیان

به کینه به سوی تو یازند چنگ

نفش در گلوی تو سازند تنگ

بگفتا منم سام نیرم نژاد

کمر بسته بر رزم شداد عاد

بدان آمدم سوی مغرب سپاه

به فرمان رای منوچهر شاه

که بندم دو بازوی شداد عاد

شدید بداندیش بی‌دین و داد

دوانم پیاده به ایران زمین

به فرمان یزدان جان‌آفرین

منم آن که دو رخش کشتم به آب

شد از من بهشتش سراسر خراب

دگر آنکه پیش تو مهمان بدم

ابر رسم و آئین یزدان بدم

روان بزرگان بر آن گواست

که مهمان ابر میزبان پادشاست

چرا جای ننمود و تندی نمود

زبان را به تندی و تیزی گشود

به من لاجرم خوی آشفته شد

به ناگه به یک مشت من کشته شد

دلیران مغرب چو سام گزین

بدیدند گشتند اندوهگین

بدان تندگفتار و آن زهر چشم

بر ابروی پرچین و پر قهر و خشم

شگفتی بماندند از آن رزمخواه

بکردند پنهان برو بر نگاه

به ناگه ز جا خاست جنگی خشاش

همه راز مردی خود کرد فاش

که دادار مغرب بود سخت‌گیر

که روبه شود پیش او نره شیر

یکی بنده‌اش عوج باشد به جنگ

ز دریای اخضر برآرد نهنگ

ورا چار فرسنگ بالا بود

یکی فرسخش نیز پنها بود

دو پا بر زمین و سرش بر سماک

گر او را ببینی شوی زهره‌چاک

ازین رزم در دم بگردان عنان

نشاید کز ایشان ببینی زیان

بدو گفت سام یل ای بدگهر

همه بندگانیم بر دادگر

که ایزد یکی باشد اندر جهان

ازو گشته پیدا کهان و مهان

اگر عوج و گر چرخ و گر مهر و ماه

ازو یافته در جهان دستگاه

ندانم جز او در جهان کردگار

که پروردگار است بر مور و مار

ازو آتش و خاک و آبست و باد

کمینه بود بنده شداد عاد

که او داده بد افسر و گنج و تخت

ز دادار برگشت برگشته بخت

مرا ایزد از بهر آن آفرید

که شداد بیدار بودش شدید

سراسر به شمشیر سازم دو نیم

نداده به گیتی مرا ترس و بیم

خشاش این سخن را ازو گوش کرد

ز کینه همه خون او جوش کرد

برآورد شمشیر زهرآبدار

درآمد به پیکار سام سوار

بدو گفت کای بدرگ بدگهر

بگیر از کفم تیغ پرخاشخر

بگفت و بیازید آنگاه چنگ

بجوشید برسان غران پلنگ

برون کرد تیغ از کفش شیرمرد

بدو حمله آورد گرد نبرد

بزد بر سرش پهلوان گزین

که از هر دو پایش برون شد ز کین

به دو نیم شد گرد جنگی خشاش

همه راز مردی خود کرد فاش

بلرزید از بیم بر خود شدید

چو آن زور و پیکار را بنگرید

برادر ورا نام کورنگ بود

که پیوسته در کینه و جنگ بود

چو زان سان برادرش را کشته دید

برو بخت بیدار برگشته دید

ز جا جست و از کین بغل برگشاد

مدد خواست از فر شداد عاد

غریوان درآمد به پیکار سام

برو برخروشید و برگفت نام

چو سام آنچنان دید در انجمن

نکرد از بد و نیک با وی سخن

همان تیغ زد مرد را بر میان

که از زخم او شد تنش پرنیان

چو مردی نمود اندر آن بارگاه

بدو حمله کردند مغرب سپاه

بدو چهارصد تیغ افراشتند

به گردون همی نعره بگذاشتند

دلاور درآمد به پیکارشان

همان زخم می‌کرد در کارشان

برآمد غریو ده و دار گیر

روان گشت در دم یکی آبگیر

همه بازگشتند از موج زن

سپهبد نهنگی در آن انجمن

به ناگاه دریای خون شد روان

بسی عادیان را سرآمد زمان

صد و سی تن از تیغ او کشته شد

به خون تخت و خرگاه آغشته شد

به ناگه برخاست دستور پیر

درافتاد در پای سالار شیر

به پوزش درآمد که ای نامدار

ز خون بارگه شد همه رودبار

یکی رزم کردی که اندر جهان

نکرده کس از آشکار و نهان

ولی چنگ از جنگ کوتاه کن

ازین پیر فرسوده بشنو سخن

بس است این که کشتی درین بارگاه

زمین و زمان گشت یکسر سیاه

ولی جنگ در روی میدان خوش است

چو نی جان گردان رزم آتش است

ببوسید مر سام را دست و پا

که کوتاه کن رزم جنگ آزما

برین برنهادند انجام جنگ

که فردا به میدان درآید نهنگ

به دستور مغرب چنین گفت سام

که شاپور را دست بگشا زخام

بدان تا من این رزم کوته کنم

زمانی به آسودگی ره کنم

گشودند شاپور را هر دو دست

پس آنگه به زین دلیری نشست

برون رفت سالار ایران سپاه

بیامد به نزدیک تسلیم شاه

برو سر به سر داستان بازگفت

که تسلیم از رزم او شد شگفت