گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

چنین تا بدین کار آمد سه ماه

که بودی همه چین پر از دود آه

پری‌نوش از شاه آگاه بود

گذارش همه بر سر چاه بود

به هر صبح آمد نهانی ز راه

سخن گفت با ماه در زیر چاه

وز آنجا دگر سوی ایوان شدی

چو سرو خرامان به بستان شدی

ز ناگه یکی روز وقت سحر

چو گل کرد سوی گلستان گذر

که ناگاه بر پور دستور پیر

قمرتاش نامی به دل نره شیر

خردمند و بیدار و هم هوشمند

به صورت چو خورشید بد ارجمند

صبوحی کشان را سر از باده مست

خرامنده و دسته گل به دست

نهانی پرینوش را بنگرید

که مانند طاووس پیشش رمید

بتی دید در بر نهانی پرند

به هم برشکسته لبش نرخ قند

دو زلفش چو شبهای هجران دراز

دو چشمش دو جادوی روباره باز

به گل درفکنده دو زلفش گره

کماندار چشمش کمان کرده زه

ز ابرو کمان و ز مژگان خدنگ

چو ترکان خدنگ پیاپی ز چنگ

به رخ خال مشکین او دل‌پسند

تو گوئی بر آتش نهاده سپند

شده بینی دلبر کامیاب

چو انگشت سیمین به روی کتاب

و یا زنبق ناشگفته به گل

چو ماشوره سیم بر روی مل

دهانی به مانند تنگ شکر

و یا همچو یاقوت ریزش گهر

ز تنگی نبودیش پیدا دهان

به گاه سخن عقل ازو در گمان

شده غبغبش سیب در سیب چاه

در آن چاه صد دل فتاده ز راه

به گردن گرفته ز آهو خراج

سفیدی و نرمی به مانند عاج

شده سینه آئینه پستان حباب

حبابی که افتاده بر روی آب

شکم چین به چین عقل ازو گشته مات

شده ناف گرداب آب حیات

کمر همچو مو و سرین کوه سیم

چه سیمی که ازنازکی بد دو نیم

سراپا همه نور تابان شده

چو سروی به بستان خرامان شده

قمرتاش از آن سو پریچهره دید

بدان صورت ماه بی‌بهره دید

دلش چون کبوتر طپیدن گرفت

سرشکش ز مژگان چکیدن گرفت

سراپاش چون بید لرزیده گشت

پری‌نوش را در زمان بنده گشت

به یک سو نشست و کمین بر گرفت

ز پی تا پی آن دم سر اندر گرفت

چو زان جای برخاست فرخنده ماه

قمرتاش استاده در پیش راه

نگه کرد و بگشاد راز و نیاز

بدو گفت کای دلبر عشوه باز

ندیدم به حسن تو هرگز پری

پری می‌شود پیشت از دلبری

به رویت مبیناد چشم بدی

که جیف است روی تو بیند بدی

چو زلفت درافکند در آب شصت

مرا همچو ماهی درافکند پست

به تیغ نظر کردیم سینه چاک

به تیر مژه اوفتادم به خاک

تو صیاد و من صیاد آهوی تو

شد آشفته بر چشم جادوی تو

نگاهی کن و بنده آزاد کن

دل خسته‌ام را تو خود شاد کن

چو کردی دلم را به زلفت اسیر

کرم کن نگاهی ز من وام گیر

در مرحمت بر رخم باز کن

به لطفت زمانی تو دمساز کن

چو بیمار لعلت شدم کام بخش

که باشند خوبان همه کام‌بخش

پری‌نوش چو این سخن بشنوید

به ابرو گره زد سر اندر کشید

ز دنبال نرگس بیفشاند زهر

ز تندی بدو گفت از روی قهر

که ای خام گفتار بیهوده مرد

ز گرمی ندانسته گفتار سرد

چه سودایت افتاده اندر دماغ

که خواهی برافروزی از مه چراغ

ز نورم نبینی بجز تیره دود

ندارم تو را میل گفت و شنود

ز تندی سر و پای او بنگرید

جوانی چو سرو خرامنده دید

به گلزار او سایه افکنده مهر

چو گلبرگ افروخته پاک چهر

دمیده بنفشه به گرد گلش

تو گوئی به گل تکیه زد سنبلش

پی مور بر آبگینش بدید

و یا بر رخ لاله عنبر دمید

همان مشک بر ماه گشته نشان

به رخسار گل گشته عنبرفشان

نیامد به چشمش چنان روی و موی

ز مغروری حسن تابید روی

دگر ره قمرتاش پوزش نمود

نیاز پیاپی فروزش نمود

شکر لب سر درج گوهر گشود

به ناز و کرشمه زبان برگشود

مزن دم که تو نیستی مرد عشق

نداری به رخسار خود گرد عشق

نشان محبت دگرگون بود

که رخ زرد و خونابه گلگون بود

تن عاشق زار باشد نزار

همی صبر بایدش درمان کار

ندارد امان هر که او عاشق است

همه زهر خوردن برو لایق است

بدین گونه بسیار سر شد به باد

که دادند جان و نکردند یاد

تو امروز دیدی یکی چهر من

چنان گشت پیدا به تو مهر من

شبی را به یادم نکردی به روز

ندیدی دمی خانه شعله سوز

تو خامی که سواد چنین پخته‌ای

غرور از تن خود نپرداخته‌ای

مبادا بدین گونه بنیاد کس

که عاشق شود کامجو یک نفس

به گفت و بگرداند رخ را پری

روان شد به مانند کبک دری

قمرتاش پیچان بماند به جا

فرو ماند از گفت آن دلربا

خجل شد ز گفتار و کردار خویش

که آمد شگفتی مرا کار پیش

بشد تا کند صبر درمان خویش

مگر وا رهاند ز غم جان خویش

قمرتاش برگشته آشفته دل

نه دل در برش بود نه دل‌گسل

شب و روز می‌گشت دودش به سر

ز غم سوخت و می‌ریخت خون جگر